روزهایی که گذشت
روزهای آخر بارداری برام پر از ترس و وحشت بود از اینکه چطور زایمان کنم............ ترس تموم وجودم رو گرفته بود اما به روی خودم نمی آوردم.......... اما از درون تاثیر خودش رو می گذاشت و من معده درد شدیدی گرفته بودم............یه شب توی ماه نه که معده درد داشتم .........چون درداش می اومد و باز می رفت و یک ربع بعد دوباره برمی گشت فکر کردم که به زایمان نزدیک می شم................اونشب همش راه می رفتم و انتظار می کشیدم که دردام زیاد بشن...............ولی در عوض آروم تر شدم ........صبح که رفتم اداره اینقدر شبش درد کشیده بودم که مثل میت شده بودم............ پشت میز که اصلا نمی تونستم بشینم و همش می رفتم نماز خونه دراز بکشم....................اونجا هم...
نویسنده :
مامان
0:18